سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.:: Your Adversing Here ::.
 

نا مه ای به رویاهایم

  • دسته بندی:

تو را می شناسم

که از کدامین پروانه هایی

و بویت را میشنوم چون از بهاری

عطر تنت را حس میکنم .آری تو بهاری

سبزه ای تو اشیانه قلب منی

دوستت دارم ای جویبار عطر اگین

ای که بویت مستی را برایم ارمغان دارد

و بدان به بزرگی عشقت قسم.با تو هستم.   با تو هستم     با تو هستم

اما  ارزوهایت را نمی دانم

و کدامین نیازم را باور داری.  وحسم را و پاکی ام را

اما  هر چه هستی هزاران گل یاس رابه تو هدیه می دهم

که تنها  گل یاس است که زیبای درونت را نمایان می کند

و تو که زیباترین حرفهایم را برایم ارمغان اوردی

سوگندت                می دهم با من بمانی    با من بمانی    با من بمانی  

سینا

  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: سه شنبه 88/1/25
  •  
  • فرشته....

    • دسته بندی:


     

                       

    کودکی که آماده تولد بود ...


    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی امامن به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه در کنار تو هستم.در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را مادر صدا کنی

    ...

      


         




     

     

                                                                                                          


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: سه شنبه 88/1/25
  •  
  • تنهایی......

    • دسته بندی:

    .تنهایم در بی کسی ها در غروب ها چشم انتظار لیلی خودمم.

     

                                                                                                                     


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: سه شنبه 88/1/25
  •  
  • دلتنگی

    • دسته بندی:

    مهتاب شبهای رویایی من شبهای تارو بی ژایان مرا باکلامت ووجودت روشنی بخشیدی.زندگی من بدون وجودتوفقط یک سراب است .من هرگزتحمل شنیدن نوای جدایی راندارم.به خداسوگندت میدهم اگرعزم جدایی کردی این راز راهرچه سریعتربرایم بگو تاشایدبتوانم درددل خودراالتیام بخشم.مگذارچون یوسف گم گشته همچنان دروادی عشق بی ژایان توسرگردان بمانم.آرزو دارم توباآن لب خندانت که نمونه ای ازعشق است وبانگاه پرامیدت که نمونه ای ازپاکی قلبت است شعله ی درخشان آتش عشق مرا که ازدلم برمیخیزد بردل بنشانی و برای ابدحفظ کنی تاحرارت عشق من مانع نفوذعشق دیگران شود .

    اماهمیشه میخواهم بدانی دررویاهایم برایت زندگی ای ساخته ام که فقط وفقط تولایق آن هستی!!!حتی باهجوم طوفان سکوت ونیستی درزنگی من هرگز ذره ای ازعشق بی ژایان من نسبت به تو کاسته نخواهدشد.


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: دوشنبه 88/1/24
  •  
  • داستان زندگی دو دوست تهرانی و جنوبی

    • دسته بندی:

    به نام خدا     

    داستان زندگی دو دوست تهرانی و  جنوبی

    دو دوست یکی تهرانی و دیگری جنوبی بهمدیگر علاقه  فراوانی داشتند .این دو دوست حاضر بودن تموم زندگیشون رو به پای بدن .

    یه روز دوست تهرونی برای دیدن دوست جنوبی به جنوب سفر میکنه و به خونه دوستش میره

    دوست جنوبی بسیار خوشحال به استقبال دوست تهرونیش میره وبا هم شروع به درد ودل میکنن

    تهرونی میگه :دوست عزیزم من قصد ازدواج دارم و دنبال یه دختر خو ب هستم باش ازدواج کنم در همین موقع بود که

    دختری که نامزد دوست جنو بی وارد خونه شد

    دوست تهرونی یه لحظه اون رو دید و عاشقش شد 

    به دوست جنوبیش گفت:دوست من این دختر کیه

    دوست جنوبی این دختر دوستمه و به تهرونی نگفت که نامزدشه

    دوست تهرونی به دوست جنوبیش گفت : من فقط همین دختر رو میخوام و تو باید اونو  برای من خواستگاری کنی

    دوست جنوبی یه لحظه به فکر رفت و پیش خودش گفت من حاضرم جونم رو به دوستم بدم حالا هم اون نامزدم رو خواسته نمیتونم دلش رو بشکنم

    وجواب داد:باشه برات درستش میکنم ---و جنوبی رفت و با نامزدش صحبت کرد و گفته بین من ودوستم اینقدر هست که نمیتونم از خواستش  بگذرم و از تو خواهش میکنم با دوست تهرونی من ازدواج کنی

    و نشست و تونست نامزذش رو قانع کنه با دوست تهرونی ازدواج کنه .

    چند ماهی از ازدواج دوست تهرونی با نامزد دوست جنوبی گذشت و یه روز دوست جنوبی که از نظر مالی هم وضع چندان خوبی نداشت

    گفت باید یه سری پیش دوستم بزنم

    جنوبی به تهران رفت و به دفتر دوست تهرونی

    و از منشی دوست تهرونی خواست که اونرو  صدا کنه.

    منشی رفت و بعد از چند دقیقه اومد و مقداری پول به دوست جنوبی داد وگفت تهرونی گفته فعلا کار دارم بعدا بهت سر میزنم

    این پولها رو داشته باش .

    دوست جنوبی که اصلا باور نمیکرد چشماش سیاهی رفت اصلا باورش براش سخت بود.دوستی که اون براش حتی حاضر شد نامزدش رو به اون بده حالا چه جوری ازش پذیرایی میکنه .پولهار رو انداخت و با عصبانیت بیرون رفت .

    چند دقیقه بعد روی صندلی یه پارک نشسته بودوداشت با خودش بد و بیرا ه میگفت که دو نفر ادم قوی هیکل طرفش اومدنو شروع به کتک زدنش کردن

    از اون طرف دو نفر به کمک دوست جنوبی اومدن ولی خوب دوست جنوبی یه کتک حسابی خورد .

    دستاش رو به صورتش زد وشروع به فحش به  دوست تهرونیش کرد.

    در همین لحظه یه ماشین بسیار زیبا و گرونقیمت که یه خانم نسبتا میانسال سوارش بود به او نزدیک شد و بهش گفت :

    مگه چی شده که داری بد و بیراه میگی . جنوبی به اون زن تهرونی گفت  برو

    نمیخوام هیچ کدوم از شما تهرونیا رو ببینم همتون نامردین وشروع کرد به نالیدن .

    بالاخره زن میانسال هر طوری شد تونست دوست جنوبی رو سوار ماشین کنه . وبه یه کارخونه تولیدی که مال خودش بود برد.

    و اونجا به دوست جنوبی گفت تو که جنوب کاری نداری همین جا بمون کمک خودم و کارکن .

    دوست جنوبی قبول کرد . و در همین بین عاشق دختر اون خان میانسال شد .  و باهاش ازدواج کرد.

    چند وقتی گذشت و یه روز که به یه پارتی دعوت شده بود نا گهان دوست تهرونیش رو روی یه میز دید.

    بعد از خوردن یه نوشیدنی بلند گفت :من یه دوست تهرونی داشتم که اونقدر اون رو میخواستم که حاضر شدم نامزد خودم رو به اون بدم .

    ولی اون با نامردی منو بیرون کرد و کتک زد.

    بعد از چند لحظه

    دوست تهرونی گفت :منم یه دوست جنوبی داشتم که اون نامزدش رو به من داد

     

    ومن هم وقتی تهرون اومد یه نقشه ریختم و کتکش زدم و بعدش هم مادرم رو دنبالش فرستادم تا اونو پیش خودش ببره و خواهرم رو

    هم به اون دادم و باش ازدواج کرد .

    دوست جنوبی کمی مکث کرد و به فکر رفت وتازه فهمید که دوست تهرونیش تموم این نقشه ها رو به خاطر اون کشیده .

    بلند شد به طرفش رفت و هر دوشون همدیگه رو تو بغل گرفتن و شروع به گریه کردن کردند.

    واین بود سرنوشت دودوست تهرونی و جنوبی . 

     


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: سه شنبه 88/1/18
  •  
  • عشق

    • دسته بندی:

                      یارب دل یارماغم نکنی

                      

                     باتیر قضاقامتش خم نکنی

     

                    ای چرخ تورابه حق قران سوگند

     

                   یک موزسرعزیزماکم نکنی

     

                                 


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: دوشنبه 88/1/17
  •  
  • دعوت

    • دسته بندی:

    سلام عزیزای دلم یه داستان عاشقانه توپ گیراوردم دلم نیومدواستون نذارمش البته این مال خودم نیست ازتووبلاگای دیگه گیراوردم بخونین ونظرتونو بنویسین واسم

  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: دوشنبه 88/1/17
  •  
  • داستان عاشقانه

    • دسته بندی:

    قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

    تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

    با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

     اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

    هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

    << انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

    من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

    آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

    مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

    این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .       

                                                                     ادامه مطلب...

  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: دوشنبه 88/1/17
  •  
  • تبریک

    • دسته بندی:

    سلام به همه ی شمادوستای گلم حالواحوالتون چطوره؟عیدتونم مبارک باشه

  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: یکشنبه 88/1/16
  •  
  • (بدون عنوان)

    • دسته بندی:

    همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن...! شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند...! و تو... هیچ وقت او را ندیده ای

    ____________________________

    دیاری که در آن نیست کسی یار کسی  یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی

    ____________________________

    چه زیباست نوشتن وقتی می دانی او می خواند چه زیباست سرودن وقتی می دانی او می شنود و چه زیباست جنون وقتی می دانی او می بیند

    ____________________________

    نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت، تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی

    ___________________________

    این همه خونی که دنیا در دل ما می کند

    جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند

    هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم

    تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم

    ___________________________

    نمی دانم تا کدامین طلوع زنده خواهم ماند و در کدامین غروب خواهم رفت... اما دوست دارم تا اخرین لحظه بودنم تو را سر کار بگذارم

    ___________________________________

    هر وقت پیشم نیستی دلم برات تنگ می شه... هر وقت هم که پیشم هستی دلم برات تنگ می شه...
    ای مردشورتو ببرن که بود و نبودت یکیه!
     

    ___________________________________

    اگه دیدی کسی محکم بهت لگد زد ناراحت نشو، چون خیلی توپی!

     __________________________________

    پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت
    بیچاره از این عشق سوختن آموخت
    فرق منو پروانه در اینست
    پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت

    ___________________________

    به <@> من تو ><( ( ( > ..........................نفهمیدی؟ میگم به چشم من تو ماهی!! 

    _________________________________

    <@>
    <@>
    <@>
    الهی مثل چراغ راهنمایی باشی:
    1- لپّت همیشه قرمز.
    2- روی دشمنات زرد.
    3- دلت همیشه سبز...

    __________________________________

    به اندازه ی گریه ی گنجشک دوست دارم! شاید این دوست داشتن کم به نظر بیاد اما یه
    چیزیو میدونی؟

    گنجشکا زمانی که گریه میکنن میمیرنگریه

    ___________________________

    روش دفع انگل: 3 روز فقط چایی و بیسکویت میخوری،‌ روز 4 فقط چایی میخوری در این موقع کرم میاد بیرون و میپرسه پس بیسکویت کو؟ میگیریش

    ____________________________________

    از طرف سوال میکند اون چیه که شبها از روی دیوار را میره چهار دست وپاهم داره میو میو هم میکنه طرف کمی فکر میکنه و جواب میده گاو

    __________________________________

    به اندازه ی صداقت پینوکیو ,رفاقت تام وجری.زکاوت پت ومت دوستت دارم.

    __________________________________

    به لره میگن چرا درس میخونی؟ میگه درس میخونم دکتر بشم، مطب بزنم، پول در بیارم، نیسان بخرم کار کنم

    ________________________________

    ترکه کلاس رقص میزاره، ورشکست میکنه. تحقیق میکنن، میبینن سره کلاس شاباش میداده

    ________________________________


    --------------------------

    ------------------------------------

     


  • نوشته : ستاره
  • تاریخ: شنبه 88/1/8
  •  
  • <      1   2   3   4   5      >

    setareh90

    ستاره

    setareh90

    http://setareh90.ParsiBlog.com

    تک ستاره

    ستاره - تک ستاره

    تک ستاره

    ستاره
    هر که هستم..هرکه هستی به اندازه تمام دوست داشتنی های دنیا دوستت دارم

    تک ستاره

    قالب بلاگفا

    قالب پرشین بلاگ

    قالب وبلاگ

    Free Template Blog