به نام خدا
داستان زندگی دو دوست تهرانی و جنوبی
دو دوست یکی تهرانی و دیگری جنوبی بهمدیگر علاقه فراوانی داشتند .این دو دوست حاضر بودن تموم زندگیشون رو به پای بدن .
یه روز دوست تهرونی برای دیدن دوست جنوبی به جنوب سفر میکنه و به خونه دوستش میره
دوست جنوبی بسیار خوشحال به استقبال دوست تهرونیش میره وبا هم شروع به درد ودل میکنن
تهرونی میگه :دوست عزیزم من قصد ازدواج دارم و دنبال یه دختر خو ب هستم باش ازدواج کنم در همین موقع بود که
دختری که نامزد دوست جنو بی وارد خونه شد
دوست تهرونی یه لحظه اون رو دید و عاشقش شد
به دوست جنوبیش گفت:دوست من این دختر کیه
دوست جنوبی این دختر دوستمه و به تهرونی نگفت که نامزدشه
دوست تهرونی به دوست جنوبیش گفت : من فقط همین دختر رو میخوام و تو باید اونو برای من خواستگاری کنی
دوست جنوبی یه لحظه به فکر رفت و پیش خودش گفت من حاضرم جونم رو به دوستم بدم حالا هم اون نامزدم رو خواسته نمیتونم دلش رو بشکنم
وجواب داد:باشه برات درستش میکنم ---و جنوبی رفت و با نامزدش صحبت کرد و گفته بین من ودوستم اینقدر هست که نمیتونم از خواستش بگذرم و از تو خواهش میکنم با دوست تهرونی من ازدواج کنی
و نشست و تونست نامزذش رو قانع کنه با دوست تهرونی ازدواج کنه .
چند ماهی از ازدواج دوست تهرونی با نامزد دوست جنوبی گذشت و یه روز دوست جنوبی که از نظر مالی هم وضع چندان خوبی نداشت
گفت باید یه سری پیش دوستم بزنم
جنوبی به تهران رفت و به دفتر دوست تهرونی
و از منشی دوست تهرونی خواست که اونرو صدا کنه.
منشی رفت و بعد از چند دقیقه اومد و مقداری پول به دوست جنوبی داد وگفت تهرونی گفته فعلا کار دارم بعدا بهت سر میزنم
این پولها رو داشته باش .
دوست جنوبی که اصلا باور نمیکرد چشماش سیاهی رفت اصلا باورش براش سخت بود.دوستی که اون براش حتی حاضر شد نامزدش رو به اون بده حالا چه جوری ازش پذیرایی میکنه .پولهار رو انداخت و با عصبانیت بیرون رفت .
چند دقیقه بعد روی صندلی یه پارک نشسته بودوداشت با خودش بد و بیرا ه میگفت که دو نفر ادم قوی هیکل طرفش اومدنو شروع به کتک زدنش کردن
از اون طرف دو نفر به کمک دوست جنوبی اومدن ولی خوب دوست جنوبی یه کتک حسابی خورد .
دستاش رو به صورتش زد وشروع به فحش به دوست تهرونیش کرد.
در همین لحظه یه ماشین بسیار زیبا و گرونقیمت که یه خانم نسبتا میانسال سوارش بود به او نزدیک شد و بهش گفت :
مگه چی شده که داری بد و بیراه میگی . جنوبی به اون زن تهرونی گفت برو
نمیخوام هیچ کدوم از شما تهرونیا رو ببینم همتون نامردین وشروع کرد به نالیدن .
بالاخره زن میانسال هر طوری شد تونست دوست جنوبی رو سوار ماشین کنه . وبه یه کارخونه تولیدی که مال خودش بود برد.
و اونجا به دوست جنوبی گفت تو که جنوب کاری نداری همین جا بمون کمک خودم و کارکن .
دوست جنوبی قبول کرد . و در همین بین عاشق دختر اون خان میانسال شد . و باهاش ازدواج کرد.
چند وقتی گذشت و یه روز که به یه پارتی دعوت شده بود نا گهان دوست تهرونیش رو روی یه میز دید.
بعد از خوردن یه نوشیدنی بلند گفت :من یه دوست تهرونی داشتم که اونقدر اون رو میخواستم که حاضر شدم نامزد خودم رو به اون بدم .
ولی اون با نامردی منو بیرون کرد و کتک زد.
بعد از چند لحظه
دوست تهرونی گفت :منم یه دوست جنوبی داشتم که اون نامزدش رو به من داد
ومن هم وقتی تهرون اومد یه نقشه ریختم و کتکش زدم و بعدش هم مادرم رو دنبالش فرستادم تا اونو پیش خودش ببره و خواهرم رو
هم به اون دادم و باش ازدواج کرد .
دوست جنوبی کمی مکث کرد و به فکر رفت وتازه فهمید که دوست تهرونیش تموم این نقشه ها رو به خاطر اون کشیده .
بلند شد به طرفش رفت و هر دوشون همدیگه رو تو بغل گرفتن و شروع به گریه کردن کردند.
واین بود سرنوشت دودوست تهرونی و جنوبی .
نوشته : ستاره
تاریخ: سه شنبه 88/1/18