شعر
نمیدانم چراگاهی زتودلگیرو غمگینم دوچشم سرخو خیسم رامن ازچشم تومیبینم
تویی دردو تویی درمان ندارم چاره ای دیگر بسازم یابسوزم بادلی غمگینوبی یاور
نه دارم طاقت دوری نه دارم طاقت رفتن شدی جزیی زمن حالا تمام جانو روح من
دلم دلواپس فردا به فکرسقف یکرنگی وحالااین منم بااین همه احساس دلتنگی
تویی شعرحضورمن نباشی نیست خواهم شد چه بایدکرد باعشقی که جزیی ازوجودم شد
دوستای گلم اگه خوشتون اومدنظریادتون نره هااااااااااااا