بیا ستاره من
چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگریم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.
حس خوبی است ! دیدن و بودن تمام آنهایی که دوستشان داری . آنان که از آغاز گرمای نفسهاشان تلخی هایت را زدود و بارها چیدن خوشه ی بشارت را با سر انگشتان مهربانشان نظاره کردی ...
چه نعمتی است اینجا قدم زدن و سر مستانه از درد خویشتن رهایی یافتن و اندکی آسوده گشتن . اینجا می شود غبار را زدود . خاک عکسهای کهنه را تکاند . انار های سرخ را دانه کرد و گلپر پاشید . پرده ی خاطرات را تکانی داد و از پیله ی تنهایی بیرون خزید . می شود نگاه کرد و به شمار انگشتان دست نفس کشید بی درد ، بی بغض ، بی شک ....
اینجا می شود خانه کرد . آذین بست و خوش پوشید . سیب سرخ آورد و کمی اشتیاق !
می شود گوش داد و صدای گام های مسافر را شنید .
در بگشا !
اینجا می شود میزبان شد عابران پر امید را ....
همین ...
سبز ترین باشید
وقتی چیکه چیکه اشکات روی گونت می ریزه….. وقتی می گردی اونی رو پیدا کنی که می خوای … بعد یه لحظه خودتم گم می کنی وقتی می خوای بخندی اما اشک امانتو بریده .… وقتی می خوای گریه کنی اما غرور بهت اجازه نمی ده .…اونوقته که تازه می فهمی بغضت داره داغونت می کنه….. اونوقته که می فهمی کسانی رو کم داری … اونوقته که می فهمی هر کسی رو رها کردن راحت نیست ….. آره خودتم اینو خوب میدونی که اگه صداقت رو قبول نکنی خدا بهت پشت می کنه…… وقتی نمی دونی برای آروم شدنت باید چیکار کنی ….. وقتی هنوز تو لحظه هات صدای نفس های ؟ جاری ….. اون زمان که اشک از چشمات حلقه حلقه پایین میاد ؛ اون زمان که دل اشک هم شکسته ؛ مثه دل تو !!! آروم که چشاتو ببندی ؟ می بینی همون گوشه ی متروکه ی ذهنت که رهام کردی به امید خدا و خودت راه افتادی تا به آسمون برسی …. خودت راه افتادی تا سفر رو به پایان برسونی…. بدوون ؟ ...بدون پاهای ؟.... اما بین سفر احساس کردی که یه چیزی کم داری … برگشتی که ؟ با خودت ببری !!! ؛ حالا … حالا … اون دیگه نیست … اون دیگه وجود نداره.. دیگه حرفی ندارم ….
بگذار پرنده ای باشم
بی پر و بال و بی آشیانه
خدایا خسته ام از این همه تکرار بیهوده زمان
همش 1-2-3-...60
و دوباره
1-2-3-...60
دقیقه ها همش تکرار بیهوده ماست
من تکرار تو تکرار
این پر پرواز من را چه کسی شکست؟
این من را چه کسی فراموش کرد؟
خسته شدم
دلم می خواد دوباره شروع کنم از امید و امیدواری بنویسم
ولی هرچی فکر می کنم انگار این مشعل نیمه افروخته ذهنم کمتر یاری می دهد
شاید باید صبر کرد تا خودش بیاد(امید رو می گم)
نمی دونم شاید...